یا نور و یا قدوس
جورچینِ چاووشی را گوش میدهم و به عشق فکر میکنم. به دنیای دیگری که خیلیهایمان حسابی قدم زدیم کوچه پسکوچههایش را. به آن روزهای تبدارِ دیوانهوار که صدای تپشِ قلبِ آدم، موسیقیِ متناش بود. به لبخندهای عمیق و اشکهای داغ. اشکهای داغ و غلیظ. به آنروزها فکر میکنم و به دنیایی که بدونِ عشق، خیلی پوچ است. خیلی مسخره است. فکر میکنم به تبکردن هایمان وقتِ فراق و جان گرفتنهایمان وقتِ وصال. حتی به قدرِ چند دقیقه به تماشا نشستن. فراق یا وصال هر دوتایشان بچههای عشقاند. هر دوتایشان را دوست دارم زیاد. هم فراق را با آن غمِ مدامِ دلچسب و عمیقش. با آن سکوتِ دوستداشتنیِ پر از حرفش و اشکهایی که بدونِ واسطه از وسطِ قلبت میریزند به چشمهایت. هم وصال را. با آن شادیِ وصفنشدنیاش. با پروازِ هفت آسمانش و لبخندها و لبخندها و سکوتش. و سکونش. سکونی که تمامِ آرامشِ جهان است. آدمی که عشق را بلد باشد، حکما خوشبخت است. حکما با آدمهای دیگر، به قاعدهی یک جان و یکعمر و یکتولد تازه، فرق میکند. حالا گیریم در این مسیر، بیشتر گیرِ وصال بیفتد یا فراق؟ چه فرقی میکند اصلا؟ در عشق، چیزی که مهمتر است، مسیرِ عاشقی است…مسیری که عاشقها را از تمامِ آدمهای دیگر، هرچه که باشند و نباشند، جدا میکند. جدا میکند و پرت میکند توی یک دنیایدیگر. دنیایی که همه چیزش فرق دارد با دنیای خاکی و دودی باقیِ آدمها. دنیایی که درختهایش سبزترند. سیبهایش شیرینترند. دریاهایش، مواجترند. خورشیدش، داغتر است. و شبهایش طولانیترند. و شبهایش، طولانیترند… و مهتابیتر. و صدای تپشقلب، همهجا و همهجا میآید. و آدمها با نگاهها حرف میزنند نه با زبان. و اشک، و گریه، در دنیای عشق، نشانهی اولِ عاشقیاست. و به مردها خرده نمیگیرند برای گریستن. و هر که بیشتر گریست، مردتر است و عاشقتر. دنیای عاشقها، مه ندارد، شفاف است و تمیز. شبیهِ چشمهای اشکبارِ زلالی که تا تهِ تهشان پیداست. شبیهِ پوستِ صورتی و نرمِ نوزادهای بیگناه. شبیهِ شبنمِ صبح. شبیهِ عشق. آری شبیهِ خودِ عشق.
بدونِ عشق، گذراندن این عمرِ دراز، عجیب سخت است. بدونِ عشق، چقدر همه چیز شبیهِ دود است. سیاه و بدبو و خفهکننده. خدا نیاورد آن روز را که یکنفس بدونِ عشق، به سینه فرو رود. خدا نیاورد آنروز را.
۲ دیدگاه
جالبه که امضاتون تو متنتون هس!
همیشه:-)
چقدر جامع و مانع!
…..
…..
…..
: )
باعث و بانی!