یا حافظ…
ساعت از سه گذشته و من هنوز بیدارم. بدونِ حرکت. باد توری نیمهجان پنجره را در مشتش می گرداند و دوباره میکوبدش به قابِ پنجره. از اینجا اگر به آسمان نگاه کنم، ستارهها را میبینم. شفاف و بدونِ لک. چقدر دلم برای دیدنشان تنگ است. درست یادم نمیآید چندسالم بود که اینطوری میدیدمشان. اینقدر شفاف و بدونِ لک. اما این را میدانم که خیلیسال است ندیدمشان.
بچه که بودم، از حیاط خانهی کوچکمان، نگاهشان میکردم و همیشه به پرنور ترین ستاره خیره میشدم. نورش سفید بود، سفیدِ سفید و بین تمام ستارهها بیشتر از همه سوسو میزد. توی دلم میگفتم: “این ستاره ی من است.” و هرکجا بودم، شب که میشد توی آسمان دنبالش میگشتم و وقتی میدیدمش، دلم خوش میشد به اینکه ستارهای توی آسمان دارم، به اینکه تا همیشه، شبها، وقتی به آسمان نگاه میکنم، نورِ سفید ستارهام، برایم چشمک میزند. شاید آنروزها هفت ساله بودم، یا هشت ساله. درست یادم نمیآید اما لابد از یکشب، از یکشب که ساختمانِ بلندی روبروی حیاط خانهی ما ساختند، دیگر آن ستاره را ندیدم. و نورِ سفیدِ سفیدش را. شاید آنشب به تمامِ ساختمانهای بلند، به تمامِ مهندسهای دنیا، به تمامِ آجرهای زرد و قهوهای و به تمامِ آدمهای آن ساختمان، بد و بیراه گفتهباشم، اما بعد از آنشب و شبهای دیگر، چشمهایم کمتر پیِ ستارهام را گرفت. بعدها وقتی جایی بودم که ساختمانهای بلند نداشت، و دود و دم آسمان را کدر نکردهبود و میتوانستم ستارهام را ببینم، با شوقی گذرا نگاهش میکردم. همین. و بعدترش، یادم نمیآید که دیدهباشمش، حتی وسطِ یک دشتِ بی سر و ته، حتی بالای کوه، حتی جایی دور از شهر. پاک فراموشش کردهبودم، با وجودِ اینکه روزی بسیار دوستش داشتم. فراموشش کردهبودم، با وجودِ اینکه نورِ سفیدِ سفیدش، تمامِ چشمم را پر میکرد. فراموشش کردهبودم، برای اینکه جلوی چشمهایم نداشتمش، برای اینکه دود و ابر و ساختمانهای بلندِ شهر، پنهانش کردهبودند و من، نخواستم که باز هم هرشب ببینمش. میدانی، خواستن تنها چیزیست که میتواند امیدی را، عشقی را، نوری را، زنده نگهدارد. آدم تا وقتی که بخواهد، کسی حریفش نمیشود، حتی اگر دنیا بهجبر، چیزی را از او بگیرد، آدم اگر بخواهدش، نورش را و خاطرهاش را توی دلش نگهمیدارد و کیست که بتواند عشقی را از دلِ آدم بیرون کند؟ هیچکس…
حالا من ستارهام را در این نیمهشبِ خاموش و مهتابی، دوباره پیدا کردم. و چقدر غصه خوردم برای سالهایی که نگاهش نکردم و از نورِ سفیدِ سفیدش، چشمهایم را پر نکردم. و چقدر خوشحال شدم که ستارهام هنوز که هنوز است در آسمان مانده، وسطِ ستارههای دیگر، و پرنورتر از همه، مثلِ همیشهاش. و چقدر ترسیدم از اینکه شاید خوبهای دیگرِ زندگیام را اگر جلوی چشمم نباشند و نبینمشان و فراموششان کنم، و سالها بعد در شبی تاریک، ناگهان، به یادشان بیفتم، و دیگر سرِ جایشان نباشند، چه باید بکنم؟
آه از این دنیا که یک سر داری و باید هوای هزار سودا را در سر نگهداری. و آه از این دنیا که دارِ فقد و فراق است…
به آسمانِ سیاه خیرهام و به تکستارهام با آن نورِ سفیدِ سفیدش. به آسمان خیرهام و به تمامِ امیدهای دلم، به عشقِ زنده در جانم و به خوبهای زندگیام فکر میکنم. تمامشان را در آغوش گرفتهام؛ مثلِ دختربچهای که تمامِ عروسکهایش را بزور توی دو دستش جا داده که مبادا یکیشان زمین بیفتد..
شما هم همینکار را بکنید. اگر چیزِ بدردبخور و عزیزی توی زندگیتان دارید، اگر امیدِ سبزی گوشهی قلبتان دارید، حتی اگر ستارهای توی آسمان دارید، بگذاریدش جلوی چشمتان، تا مدام ببینیدش، تا مدام تیمارش کنید، تا مدام حواستان پیاش باشد، تا مبادا فراموشش کنید و یکروز، خاطرهاش تمامِ جانتان را پر کند…ولی چیزی از او برایتان نماندهباشد.
+ یادِ شبهای خوبِ جهادیِ کوهرنگمان بخیر :)…
۷ دیدگاه
باز حال دل رو تو حس نوشتههات پیدا میکنم. چیکار میشه کرد با ترس از دار فقد و فراق و نیروی فقدان جز این که تو نوشتی؟
که کلا “ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد/ در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد” 🙂
: )
هیچکار نمیشه کرد با این ترس…
حق!
ممنون هدای من
سلام
مستقیم برم سر اصل مطلب
خیللی خیللللللی حس خوبی بهت دارم
از شر این کنکور راحت شم میام دم دانشکدتون میبینمت کللللی باهات حرف میزنم
تو همون کسی هستی ک من دوس دارم ب عنوان خاهر داشته باشم و ندارم
تمام.
سلام زینبجان
ممنونم از لطفت :))
ایشالا که کنکورت رو عالی بدی!
راستی وبلاگ نداری تو؟
نه عزیزجآن بنده پآک پآکم😂😂
سلام.
عالی بود متنتون و کلی لذت بردم از خوندنش و باعث شد منم برگردم به سالهای دور…
روز و شبهایی که با دلخوشیهای کوچک ناتمام سپری میشدند و دور شدیم از آن روزها و دلخوشیهای گاهوبیگاهمان…
.
شیرین بود یادآوریش برام.ممنون بابتش 🙂
سلام عزیزم 🙂
ممنونم از نظرت بانو.
کاش قدرشون رو بدونیم.همین.
قابلت رو نداشت : )