یا رفیق و یا شفیق.
شاید چهارسالِ پیش، درست همین وقتها، درحالی که از تمامِ کتاب های تست ریاضی و فیزیک و زیست خسته بودم، گوشهی اتاقم کز کردهباشم و از خودم پرسیدهباشم “به راهت مطمئنی؟” و این را میدانم که جوابِ قانع کنندهای به خوردِ دلم ندادهام و فقط به مامان فکر کردهام و به بابا و بعد از آن هم به زینب فکر کردهام که داشت پزشکی میخواند و حالا این من بودم که باید راه خواهر بزرگم را ادامه می دادم. اما چرا؟
فقط برای اینکه مامان از بچگی دلش میخواست ما دکتر شویم؟ فقط برای اینکه آنقدر توی گوشم خواندهبودند که جز به دکترشدن به هیچ چیز دیگری فکر نکن و منِ بیچاره ذهنم قفل شدهبود روی اینکه نباید مامان و بابا را ناامید کنم و ذهنم قفل شدهبود برای هر چیزِ دیگری؟ یا فقط برای اینکه بیشترِ بچهزرنگها و معدل بالاها میآمدند تجربی یا فوقش ریاضی؟ و به نظرِ مامان کلاسهای انسانی پر از درسنخوان و کماستعداد بود؟
اول دبیرستان بودم که فهمیدم می توانم شعر بگویم و می توانم بنویسم. شب ها را بیدار می ماندم تا سحر و کاغذ سیاه می کردم و می گفتم و می گفتم. سرِ کلاس زیست و فیزیک حتی. و وقتی به مامان و بابا گفتم که دخترتان دارد شاعر می شود، خوب یادم هست که خوششان آمد. بابا گاهی می نشست و شعرهایم را نقد می کرد و آفرینهای شیرین تحویلم میداد. مامان به دوستهایش و به تمام فامیل میگفت که دخترم در فلان مسابقه شعر رتبه آورده. و من هم خوشحال بودم از اینکه خوششان آمده از شاعریام.
یک روز دلم را زدم به دریا و به مامان گفتم که “میخواهم بروم دانشگاه تهران ادبیات بخوانم.” چشمتان روزِ بد نبیند. هیچوقت مامان را آنطور ندیدهبودم. مامان که آنقدر آرام و شمرده حرف میزد، درست شبیهِ اسفندِ روی آتش داشت بالا و پایین میپرید و به هر دری میزد که قانعم کند ادبیات خواندن، حماقتِ محض است.
” بروی ادبیات بخوانی که چه بشود؟ “
” کی با ادبیات به جایی رسیده که تو برسی؟ “
” ادبیات کجا و پزشکی کجا؟ ادبیات را میتوانی خودت هم توی خانه بخوانی..”
” اینهمه درس خواندهای که تهش اینها را تحویلم بدهی؟ “
لال شدم. یعنی اولش دفاع کردم از حرفم؛ اما چند دقیقه که گذشت انگار سیستم انکارِ مغزم، علیه خودم فعال شد. توی دلم گفتم “شاید مامان راست میگوید” و این را هزار مرتبه تکرار کردم. هر روز.
زندگی من آنروزها دو تکه شدهبود. یک تکهام مثلِ عنکبوت روی کتاب و دفتر چنبره زدهبود و تکهی دیگرم، نیمهشبها بیدار میشد. بیدار میشد و در آن تاریکیِ محض، واژهها را توی ظرفِ وزنها میریخت و بادقت میچیدشان کنارِ هم و از خلقهای تازهاش حظ میبرد.
روزهای سختِ پشتِکنکور هم گذشت و کنکور هم گذشت و من آنچه را بابا و مامان میخواستند بهشان دادم. و در تمامِ این روزها با این فکر کلنجار میرفتم که آیا دندانپزشک شدن همان شغلی است که مرا راضی کند؟ آیا دندانپزشک شدن به من اجازه میدهد که علایقِ دیگرم را هم دنبال کنم؟
راستش را بخواهید سالهای اول آنقدر جو موجود، حاکم است که آدم فکر میکند درستترین انتخاب را کرده. اما با عبورِ زمان، این نقابِ زیبا کنار میرود و آدم میبیند که واقعا با چه روبروست؟
خوش به حالِ آنهایی که درست انتخاب کردهاند. حقیقتا خوش بهحالشان.
اما حالِ ما، ماهایی که مالِ اینجا نیستیم و نمیدانیم توی این دانشکده چه میکنیم، گاهی عجیب بد میشود..
تصمیمم را گرفتهام که این سهسال را هم تمام کنم و حتی نسبتا جدی به تخصص هم فکر میکنم. که این فکر فقط برای آرام کردنِ تشویش درونیِ من است. فکرِ اینکه لااقل از راهِ دندانپزشکبودن، بتوانم استاد دانشگاه شوم و تا آخر عمر پویایی شغلم را تامین کنم.
یادِ حرفِ یکی از استادهایمان میافتم که وقتی بهشان گفتم که “دلم میخواهد استاد شوم تا با دانشجوها در ارتباط باشم و تدریس کنم” گفتند ” شاید اشتباهی اینجایی. دندانپزشکی یک شغل کلینیکی است” و من روزها به حرفشان فکر کردم و با نیمهی مخالف و موافق ذهنم جنگیدم. و بارها به خودم گفتم “شاید واقعا اشتباهی اینجام” و دلم برای خودم سوخت. برای تمامِ شعرهایم، برای داستانهای نیمهکارهام. برای نقاشیهای دست و پا شکستهام که همهشان را رها کردم و چسبیدم به اینجا.
واقعا اشتباه کردهام من؟ نمیدانم.
سوالِ ترسناکی است که گاهی فقط میخواهم از او فرار کنم. و از علامتسوالهایی که یکییکی برایم ردیف میشوند.
حالِ امروزِ خانواده دونفرهی ما زیاد خوب نیست. هردویمان سردرگمیم.
و بیشتر من.
اینکه نمیتوانم حتی آیندهی نیمهمشخصی را برای زندگیام ببینم.
اینکه نمیدانم وقتی که مادر شدم چطور باید وقتم را تنظیم کنم، طوری که کودکم آسیب نبیند.
اینکه حتی نمیدانم کجای دورهی تحصیلم زمانِ خوبی برای مادرشدن است.
و اینکه شاید اصلا نخواهم دندانپزشکی، شغلِ اولم باشد.
اینها تنها چند گره از کلافِ پیچخوردهی آیندهی ماست.
ناامید نیستم و نمیگذارم که رویاهایم بمیرند. ناامید نیستم و برای ادامهی راه میجنگم.
آمدن یا نیامدنِ روزی که از شغل و راه و رسم زندگیام راضی باشم، روزی که خستگیها و کلافگیهایش هم برایم شیرین باشد، آمدن یا نیامدن این روز را نمیتوانم تضمین کنم، اما میدانم که اگر امروز نجنگم و تلاش نکنم، روزی میرسد که حسرت گلویم را فشار میدهد و راهِ نفسم را میبندد.
فراموش نمیکنم که این راه با همهی بدیها و خوبیهایش، راهی بوده که باید طیاش میکردم تا در پیچ و خمهایش مغزم را خوب نرمش بدهم تا به بلوغِ امروزم برسم.
فراموش نمیکنم که در این راه، چه آدمهایی را دیدهام و چه درسهایی ازشان یاد گرفتهام. که شاید اگر تلنگرها و جرقههایشان نبود، خیلی کمتر و خیلی آرامتر، به یادِ رویاهای خاکخوردهی ذهنم میافتادم.
فراموش نمیکنم اینها را تا اگر خدا خواست و یک روز مادر شدم، یادم باشد که نگذارم رویاهای فرزندم، خاک بخورد و مدفون شود. یادم باشد که همراهیاش کنم برای رسیدن به رویاهایش.
+ وقتی مطلب اخیر بلاگ دکترقائمی رو خوندم، پر از حرف شدم و دیدم که حرفهام توی کامنت جا نمیشه هیچجوره. و این شد که میبینید : )
۸ دیدگاه
سلام عزیزدل خواهر
دل نوشته ات مرا یاد خودم انداخت که …
چه سرنوشت مشابهی! با این تفاوت که تو دست از تلاش برنداشتی و به راهت ادامه دادی هرچند باب میلت نبود و اما من …😔
و اماحمکت خدا برای جایگاهی که الان درآن هستی بی اثر نبوده ، شاید فقط برای رسیدن به شریک زندگی ات و حتی شاید های دیگر…
و میدانم که میدانی مادر شدن جایگاهی ست که هیچ شغلی یارای مقابله با آن را ندارد ، و میدانم که میدانی پدر و مادر شدن به خواست شما نیست که خداهم باید بخواهد، پس هرزمان که حس کردی باید مادر شوی درنگ نکن ، که بسیار کسانی بودند در حسرت اینکه چرا زمان را از دست داده اند و زودتر پدر و مادر نشدن و یا حتی در حسرت پدر و مادر شدن…
پس من باب تاکید هر زمان حس کردی باید مادر شوی درنگ نکن و خیااااالت راحت که اگر بخواهی خداوند همه چیز زندگیت را برایت طوری رقممیزند که هم مادر باشی و هم شاغل
و چه زیبا گفتی برای رسیدن به رویاهای فرزندت، همراهی اش میکنی😍
حقیرِ روسیاهِ گنه کار اگر دعایش از سقف دهانش بالاتر رود برای عاقبت به خیریتان و موفقیت روز افزونتان همیشه دعاگوست🤲🏻❤
سلام خواهرِ عزیزم : )
من از روز اول که دیدمتون، احساس نزدیکی میکردم باتون و هر روز بیشتر میشه این حس♥️
میدونید…قطعا حکمت و صلاحی توی کار بوده که این راه رو رفتم و پشیمون نیستم ..چون که لابد باید طی میکردم این مسیر رو تا به این نتیجهها برسم…
و شاید بزرگترین حکمتش، دیدنِ صادق و وصل شدن سرنوشتم به صادق باشه : )…که شیرینترین هدیه خدا بود.
چقدر نیاز داشتم به حرفهاتون در مورد مادر شدن و پدر شدن..
واقعا درست گفتین…اصلا همهش دست ما نیست..و خواست خدا مهمترینه.
آره…میدونم و ایمان دارم که هیچچیزی نباید به مادر شدنم و مادری کردنم لطمه بزنه و حاضرم بخاطرش هر کاری بکنم..
میشه شما برامون دعا کنید؟.. چون خیلی محتاجیم به دعاتون♥️
و برای من دعا کنید که بهترین راه رو انتخاب کنم و مهمتر از همه اینکه، تسلیم باشم در مقابل حکمت خدا..
چقدر خوشحالم که به وبلاگم سر میزنید لیلاجان😍
خیلی ممنون از این همه محبتتون خواهرِ عزیزم
عزیزدلی خواهری من😍
واقعا منم از روز اول که دیدمت احساس کردم خیییییلی وقته میشناسمت
حتی از شوق وصالتون اشک ریختم خداروشکر میکنم که خواهر خوبی مثل شما رو برام فرستاده😍😘
خواست خدا درمورد بچه رو با تمام وجودم حس کردم برای همین تاکید کردم البته میدونم که خودتون کاملا واقف هستین من باب یادآوری بود😉
نوشته هاتو دوست دارم شاید دیر به دیر بیام ولی حتما میخونمشون
مطمئن باش خواهر عزیزم رو فراموش نمیکنم و همیشه به یادتون هستم اگر مقبول درگاه حق باشه
الهی که در تک تک تصمیمات کوچک و بزرگ زندگیتون تسلیم حق باشید و خداوند هم همیشه بهترین ها رو براتون رقمبزنه🤲🏻❤
خیلی ممنونم عزیزم😍
قدم سر چشم من میذارید : )))
خیلی خوشحال میشم که میخونید نوشتههامو♥️
عزیز دلید شما♥️
دعامون کنید که محتاجیم یه دنیا
ما هم بیادتون هستیم همیشه😍
سلام خانم دکتر. یا بهتر است بگویم خانم زارعی؛ که خودم از همان روزهای اولِ دانشگاه از این واژه و نسبتش به خودم برحذر بودهام.
اما حالا این روزها،
بعد از گذشت ۶ سال،
با نگاهی به عقب و داشتنِ کولهباری از رنج و شبهای تاریک و تلاشهای ناکام،
بهتر است حالم.
دیگر مثل آن روزها اگر کسی دکتر خطابم کند سریع باز نمیدارمش! مقداری خودم را دکتر میبینم!
اما فقط مقداری. آن هم مقدار کمی.
و آن کولهبار، در انتهای تحصیل نشانیِ رؤیایم را میدهد هنوز.
هنوز که هنوز است،
در آن اعماقِ وجودم ندایی هست که زندهبودنش را جار میزند و دستی را طلب میکند تا از زیر خروارها گردوخاک به اندازۀ تمامِ ساعتهایی که در این ۶ سال گذشتند طولانی، بیرون بیاید.
خواستم توصیه کنم به شما، که دیدم کلاهِ خودم هنوز پسِ معرکه است؛ پس شرح ما وقع کفایت میکند.
.
همان امیدی که در انتهای متن بود، نویدِ اتفاقهای قشنگی را میدهد.
و میدانم که خانوادۀ دونفرۀ شما، خوبِ خوب از پسِ این سردرگمی برمیآید؛
نه اینکه ابهام رفع شود، که به قول آقای معلم، ابهام، ایکسِ معادلۀ زندگی نیست که بعد از تلاشی چند، راه حلش را بیابیم، ابهام، کاغذیست که معادلۀ زندگی روی آن بنا شده.
پس به نظرم بهتر است با عصای عقل، بر دور و اطرافمان بکوبیم تا سنگ بعدی را در این رودخانۀ خروشان و فضای پر از مِهِ زندگی بیابیم و پایمان را رویش بگذاریم و دوباره و دوباره.
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت.
این امید است که زنده نگهمان داشته.
روزگارتان پر از امید 🙂
سلام آقای دکتر.
راستش را بخواهید خودم هم با “خانم زارعی” راحتترم تا “خانم دکتر”. که اگر شما خودتان را یک کمی دکتر میدانید، پس من که هیچِ هیچم :))
اینکه بعد از ششسال، صداهای جور واجورِ دنیای آدمبزرگها گوشهایتان را پر نکرده و هنوز صدای رویاهایتان را میشنوید، بهترین اتفاق است برای امثال شما و من.
این را بدون تعارف میگویم که خیلی وقتها درسهای خوبی از شما گرفتهام و میگیرم. و حالا هم بیصبرانه منتظر پادکستهایتان هستم بلکه جوابِ بعضی از سوالهایم را لابلایشان پیدا کنم.. : )
تعریفی که از ابهام نقل کردید، واقعیتر از هر تعریفی بود که تابحال شنیدهبودم. ابهام کاغذیست که معادله زندگی روی آن بنا شده…این را فراموش نخواهم کرد.
“تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت…”
در این زمانهای که سر و صدا در دنیا آنقدر زیاد است که آدم صدای دلش را هم گم میکند، باید حواسمان شش دانگ به این باشد که مباد با ندای نا اهلی، راه را به اشتباه طی کنیم..و ایکاش خودِ عطار بود تا به ما میگفت راه کدام است و چاه کدام.
و در آخر، ما هم مثل شما و مثل همه به امید زندهایم و میجنگیم.
و روزی که این امید بمیرد، ما نیز مردهایم.
این را بدانید آقایدکتر که صدای رویاهای شما، رویاهای فراموش شدهی خیلیها را بیدار کرده و باز هم میکند : )
آرزو میکنم همیشه پر از امید و نور باشید🍃
معصومه داغ دلمو تازه کردی😭
تمام تصوراتم از زندگیم ریخته به هم
عین یه اسباب بازی که پیچ و مهره هاشو باز کرده باشن، دل و رودهاش ولو شده باشه 🙁
چی بگم فاطمه….
کاش میون این تاریکی، ما هم اون یه ذره نور رو پیدا کنیم..
و الا که میمیریم از سردرگمی و بلاتکلیفی وسطِ این سرنوشت.
دعا کن برام♥️