بسم الله الرحمن الرحیم
و بسم الله القاصم الجبارین.
این نامه را با غمی بسیار و اشکهای روانشده، برای تو مینویسم. برای تویی که نیستی و اینروزها را نمیبینی. برای تویی که شاید سالها بعد، با دیدنِ عکسِ شهیدِ عزیزِ اینروزهایمان، بیایی و روبرویم بنشینی و بخواهی که از خاطرات آن روزها برایت تعریف کنم. و چه نَقلی، قدرتمندتر از قلمها؟
نامه را با دو بسم الله شروع کردم، نه اینکه یک بسمالله کافی نباشد که میخواهم برایت بگویم، خدای ما، پس از اینکه با بندههایش مهربانی کرد و خطاهایشان را بخشید، با آنها که این بخشش و مهربانیها را ندیدند، بسیار سخت تا میکند، تا آنجا که پستترینِ آدمها شوند و ارادههایشان را در هم میشکند تا آنجا که از ناتوانترینها باشند.
از اصلِ خبر حکما پیش از خواندنِ این نامه خبردار میشوی پس میگذرم از روایتِ آن شبی که ما در خوابِ ناز بودیم و یکی از عزیزترین بندههای خدا را شبانه به آتش کشیدند و اربا اربا کردند.
همهچیز از آن آتش شروع شد.
انگار که قلبهای ما پیش از آن شب، خاموش بودهباشد و حالا همراهِ پیکرِ سردار، قلبهای ما را هم به آتش کشیدهبودند.
از آن ساعتها چه میتوانم برایت بگویم؟ به جز اشک و حسرت و آه؟ آههایی که آتش بودند و مینشستند روی جگرهای سوختهی مان.
ما پیش از این هم شهید دادهبودیم. ما پیش از این هم داغ کشیدهبودیم اما من نمیدانستم که از دستدادنِ چمران و مطهری و بهشتی چقدر درد دارد؟ نمیدانستم که از دستدادنِ مردی که بزرگ است و بزرگیاش در ذهنها نمیگنجد چقدر درد دارد؟ بارها خاطرهی شهادت چمران را از پدرم شنیدهبودم و بارها تلاش کردم بدانم که آن داغ را چطور تاب آوردهاند؟ بارها پدر سخت گریستهبود و بارها من مات و مبهوت ماندهبودم از نفهمیدن و ندانستن.
اما اینبار آن داغ صاف نشستهبود وسطِ قلبم و من محکوم بودم به لمس کردنِ داغی که تا آنروز نمیدانستم چیست. برای من، سلیمانی، همان چمرانِ رویاهایم بود که دل خوش کردهبودم به نفس کشیدن در روزگارِ حیاتِ او.
و حالا خونِ سردار بر زمین ریختهبود و مثلِ چشمهای که سالها زیرِ زمین، با سختترین سنگها جنگیدهباشد، میجوشید و در تمامِ عالم روان میشد. خونِ سردار کشور به کشور، شهر به شهر، خیابان به خیابان، کوچه به کوچه و قلب به قلب میرفت و نور میشد و روشنایی میبخشید.
حقیقت این بود که پیش از آن روزها، من و پدرت و شاید خیلیهای دیگر، سردرگمترین و تاریکترین روزهایمان را میگذراندیم، لابهلای قبلهها و میلها و تمناهای بسیار دست و پا میزدیم. انگار در شبی مهآلود گیر افتادهبودیم که قرار نبود به این زودیها صبح شود تا اینکه باز خونِ عاشقی بر زمین ریخت و بیدارمان کرد. و این داغ داغی نبود که آرام شود، که بر جان نشست و جوانه کرد و ما را همراهِ خودش برد و برد تا آنجا که قلب ما هم تپید برای فدا شدن، قلب ما هم تپید برای این آرزو که “کاش بشود ما هم برای راهِ بیانتهای حسین کاری کنیم”، قلب ما هم تپید برای شبیهِ او شدن.
روضهها خواندند در آن روزها، اشکها ریختیم و این داغِ عزیز را برای ابد کنجِ قلبمان نشاندیم که مرغِ دلمان، اسیرِ یکبام و یکهوا باشد. بامی که گلدستههای حرم حسین است و هوایی که هوای کربلاست.
میوهی قلبم، در آنروزها لابهلای اشکها و روضهها مدام به تو فکر میکردم و به اینکه چطور این روزها را برایت تعریف کنم. با خداوند به دردِ دل نشستم، از دردها گفتم و درمان خواستم، از داغها گفتم و مرهم خواستم و در همین لحظهها خواستم که قوّتی بدهد برای مادریکردن، برای مولد بودن، برای تربیت کردنِ سربازهایی که جانشان برای حسین و راهِ حسین در برود.
حالا اگر این نامه را میخوانی، دستِ راستت را روی قلبت بگذار تا قلبت گواهِ محبتی باشد که زیرِ سایهاش قد کشیدهای، دستِ راستت را روی قلبت بگذار و نامِ حسین را زمزمه کن. نامِ مردی که سرسلسلهی شهیدانِ راهِ حق است و یارانِ مخلصاش را به یاد آر، از عباس ابن علی تا علیِ اکبر و جون و زهیر و وهب، تا چمران و همت و باکری، تا کاظمی و سلیمانی.
نامِ حسین را بسیار زمزمه کن که این نام، رمزِ جنون است و در این راه، شرطِ اول مجنون بودن است.
مادرت.
۱۸ دی ۱۳۹۸
۴ دیدگاه
چقدر وصف حال بود…
چقدر شبیه چیزهایی بود که این روزها در سرم میچرخید!
خدا قوت دهد به قلمت : )
کی از تو نزدیکتر بود به ذهن و دلِ من تو این روزا؟ : )
ممنونتم فاطمهی خوبم.
بسمه تعالی
من!
بسمه تعالی!
:)))