یا هادی من استهداه
یادم میآید بچه که بودم، دلم میخواست شبیهِ آدم بزرگها باشم. نه اینکه بازی نکنم و آرام و شیک بنشینم یکگوشه. نه. فقط دلم میخواست شبیهِ آنها یک کمی رها باشم. تا چپ میروم مامان نگرانم نشود که “وای نکند بچهم زمین بخورد” و تا راست میروم بابا نگوید که “دردت به جانم اگر زمین خوردی صدایم کن!”. دلم میخواست خودم از پسِ خودم بربیایم یکتنه. ششسالم بود. ظهرها که مامان میامد دنبالم که با اتوبوس از مهدکودک برگردیم خانه، همیشه باهاش شرط میکردم که “مامان! من الکی میرم روی یه صندلی دیگه میشینم که بقیه فکر کنن من خودم بلدم برگردم خونه” . مامان میخندید و اجازه میداد که چند دقیقهای را تا برسیم خانه، رها باشم.
واقعی که نه! میدانم که از دور حواسش ششدانگ بهم بوده. اما شیرینی احساسی که در آن چنددقیقه به خوردِ دلم میرفت، احتمالا از آن شیرینیهاست که تا عمر دارم فراموشم نمیشود. حالا اما از آن روزها قریبِ پانزده سال گذشتهاست و من بیستویک سالم است. گفتهبودم که آدم از هرچه فرار کند یک روز به دامش میافتد. حتی اگر آن چیز، طلبِ رهایی کودکی باشد که میخواهد طعمِ شور و شیرینِ چندلحظه آدم بزرگشدن را بچشد. من هم دارم آدمبزرگ میشوم بالاخره. شاید حتی زودتر از آن که فکرش را میکردم. آدمبزرگ شدن، تمامِ آن رهایی را که میخواستم به من داده و و در عوضش این من هستم که باید خیلیچیزها را از چنگِ رهایی نجات دهم. مهمتر از همه روحِ خودم را. آنروزها نمیفهمیدم که رهایی آنقدرها هم خوب نیست. نمیفهمیدم که پناهِ همیشگی آغوش بابا و نوازشهای ناتمامِ مامان، چقدر دلتنگم میکنند. آدم یکروز از رهایی فرار میکند و چنگ میزند به یک چیزی، به یک پناهی. مثلِ عشق. مثلِ مادر شدن. مثلِ معتقد شدن و روز و شب نمازخواندن. یکجایی میرسد که آدم میبیند دلش نمیخواهد رها باشد که هیچ، خیلی هم شاکی است از این همه بیبند و بار بودن. از این همه مثلِ برگی غلتان در چنگِ باد بودن. آدم یکوقتی دیگر نمیخواهد همهجایی باشد. میخواهد بند شود به یک چیزی. به یک خانهای، به یک مسلک و مرامی. یکجایی میرسد که حتی اگر بخواهی کبوتر باشی، دلت پر میکشد برای یک مختصاتِ جغرافیایی منحصر به فرد که تنها پرواز در آن نقطه، خوبت میکند.اصالتداشتن یعنی همین. یعنی همین که مو سپید کنی در یک راه. و انسانِ امروزی، بیشتر از هرچیز تشنهی اصالت است. انسان امروزی اگر بتواند خودش را از لابهلای تمام این آزادیها و لیبرالبازیهای پوچ بیرون بکشد و به یک جایی بند کند که خانه ی روی آب نباشد، از تمامِ عالم سه هیچ جلو افتاده. و الا که بیبند و قرار بودن را کیست که بلد نباشد؟
۶ دیدگاه
چقدررر پست حقه….
به نظرم اصالت باعث ثبات شخصیت هم میشه
هرجای دنیا باشی و تو هر محیطی تو دیگه رنگ خودتی
رنگ ب رنگ نمیشی.
ممنونم از لطفت 🙂
آره حقیقتا….چیزی که اینروزا خیلی کم میبینیم…
🥀
چهقدر قشنگ مینویسی معصومه عزیزم ♥️
لذت بردم
ولی یه سوال
مطمئنی یه روزی نمیاد که از این قید و بند هم خسته بشی؟!
به نظرم ما آدما همیشه همه چیز رو با هم می خوایم یعنی اگه قید وبند باشه رهایی می خوایم و اگه رها باشیم قید وبند می خوایم
تنها حالت خوب و متعادلش اینه که در بند باشی ولی رها 🙂
سلام عزیزِ دل!
دلتنگتم چقدر.. 🙂
ممنونم از مهربونی همیشگیت فرزانه جانم
عجب حرفِ قشنگی زدی..
در بند باشی ولی رها :)…شاید مث همون کبوتری که پرواز میکنه تو آسمونِ مخصوصِ خودش!
آره حرفت خیلی درسته….
روایت هست که “انسان بر هرچیزی که ازش منع بشه(یا نداشته باشدش) حریصه”..
هنر رسیدن به اون تعادله لابد!
ممنون از لطفت :))
چقدر قلمت پیش رفت کرده و بی نهایت لذت بخش شده 🙂
ممنونم ازت که خوندی حرفهامو : ))