
.
این عکس برای دو سالِ پیش است.
دارد دو سال میشود که هممسیر شدهایم.
توی این دو سال، حرفها و رازها و خندهها و اشکها و گلایهها و قصههای جورواجوری را ریختیم توی ظرفِ زندگیِ مشترکمان.
اما همیشه، بعضی حرفها هست که بیشتر از باقیِ حرفها میرود توی دلِ آدم، میرود توی دل و مغزِ آدم و حتی خواب را میگیرد از آدم.
ما روز های سختی را گذراندیم تا ما بشویم و توی یکی از همین روزهای سخت، تو برایم نوشتی:
من شما را طلب کردم. طلب یعنی کسی را، چیزی را با تمام وجود خواستن. مثلِ تشنهای که با تمام سلولهایش آب را طلب میکند.
این را گفتی و حکما بغض امانت را برید و ادامه دادی:
دلم به حال خودم میسوزد. حالا که معنای طلب را دانستهام، دلم بیشتر از همیشه به حال خودم میسوزد؛ حالا که میفهمم دلیلِ نیامدنِ امام، طلب نکردنِ من است؛ که خدا به دادِ دلِ کسی که کسی را طلب میکند، میرسد…خوب هم میرسد.
[بغضم شکست و سخت اشک ریختم. سخت]
.
.
.
همین.