یا غیاث من لا غیاث له.
به من بگو که این دنیا را چطور میبینی؟ در چشمِ تو، این دنیا فراخ است یا تنگ و تاریک؟ زیباست یا پتیاره و نچسب؟ به دلت مینشیند این دنیا؟ چقدر به اعضا و جوارحش دلدادهای؟ به من بگو که تنها نیستم من. بگو که تو هم خسته ای از اینجا. بگو که اشکهای گاهگاهِ تو هم، شکایت از تنگیِ دیوارهای این اتاقکِ تاریک است. اتاقکی که هرروز، دیوار هایش استخوان هایمان را خردتر میکنند. تو که آمدی به قلبم، حالش خوبتر شد. ولی از تو چه پنهان که حالا دوتا شده ایم در این اتاقِ تنگ و تاریک و خب جایمان تنگتر…
همین است که بیشتر بهانه میگیریم برای گذر. برای رفتن و نماندن. برای حتی یک لحظه فراموشیِ دیوارها. برای سرسپردن به آسمان و نگاه و نگاه و نگاه.
سینه ام را تنگ کرده هوای اینجا. سینهام تنگِ حسرتی است که زخمِ کهنه شده. گاه که سرباز می کند، می سوزاند، سینه ام را، قلبم را، تمامِ جانم را. سینه ام را حسرتِ یک نگاه تنگ کرده، حسرتِ قدرِ شصت ثانیه نفس زدن زیرِ پرچمِ مردی که محبتش، تمامِ سرمایه ام بوده تمامِ عمر.
فکر میکنم. به قدم هایش، به نگاهش، به دستهای مردانه و پینه بستهاش، به تمنای وصالِ مدامش، به بیداریهایزیبای سحرگاهش، به تیغِ تیزِ عدالتش، به لبخندهای رحیمانهاش، به چاهی که اقیانوسِ اشکهایش شد…و به آخرین نفسهایش. سینهام میسوزد. حسرتِ وجودش، سینهام را تنگ کرده. وقتی نبودِ او برای منی که حتی لحظه ای ندیدمش، زخمی کهنه میشود در سینهام، آنها که دیده بودندش، چگونه همراهِ او جان ندادند؟ چگونه با رفتنش، نسوختند و تمام نشدند؟ دنیای بیعلی را برای چه میخواستند آدمها؟ این دیوارهای تنگ را، این دیوارهای تنگِ استخوانشکن را، بدونِ او چطور تاب آوردند؟ کوچهپسکوچه های کوفه، برای قدمهای آرامش در نیمههای شب، دلتنگ نشدند؟…
سینهام در حسرتت میسوزد. در حسرتِ دنیایی که تو را دارد در حسرتِ هوایی که نفس های تو جاری باشد در آن. در حسرتِ اینکه ایکاش، ساکنِ یکی از خانه های کوچهپسکوچه های کوفه میبودم، تا هر سحرگاه، با صدای آرامِ قدمهای تو، سراسیمه خود را به پنجره ای می رساندم، که تصویر تو در آن قاب میشد؛ آنوقت به قدرِ طولِ یک کوچه، نگاهت میکردم، دلم خوش بود به همجواریات و لحظه های این دنیا را، به عشقِ دیدارِ دوبارهات، یکییکی میگذراندم.
اما حالا چه کنم؟ با این زخمِ کهنه؟ و با وحشتی که هنوز زوزه می کشد در تمامِ دنیای بدونِ علی.