یا هادی من استهداه
یادم میآید بچه که بودم، دلم میخواست شبیهِ آدم بزرگها باشم. نه اینکه بازی نکنم و آرام و شیک بنشینم یکگوشه. نه. فقط دلم میخواست شبیهِ آنها یک کمی رها باشم. تا چپ میروم مامان نگرانم نشود که “وای نکند بچهم زمین بخورد” و تا راست میروم بابا نگوید که “دردت به جانم اگر زمین خوردی صدایم کن!”. دلم میخواست خودم از پسِ خودم بربیایم یکتنه. ششسالم بود. ظهرها که مامان میامد دنبالم که با اتوبوس از مهدکودک برگردیم خانه، همیشه باهاش شرط میکردم که “مامان! من الکی میرم روی یه صندلی دیگه میشینم که بقیه فکر کنن من خودم بلدم برگردم خونه” . مامان میخندید و اجازه میداد که چند دقیقهای را تا برسیم خانه، رها باشم.