یا حافظ…
ساعت از سه گذشته و من هنوز بیدارم. بدونِ حرکت. باد توری نیمهجان پنجره را در مشتش می گرداند و دوباره میکوبدش به قابِ پنجره. از اینجا اگر به آسمان نگاه کنم، ستارهها را میبینم. شفاف و بدونِ لک. چقدر دلم برای دیدنشان تنگ است. درست یادم نمیآید چندسالم بود که اینطوری میدیدمشان. اینقدر شفاف و بدونِ لک. اما این را میدانم که خیلیسال است ندیدمشان.