یا سریعالرضا.
باید بروم تمام پارچهفروشیهای شهر را زیر و رو کنم. آنقدر لابهلای پارچههای گلدارشان بگردم، تا بالاخره یک پارچه لیمویی با گلهای بنفش و شکوفههای کوچکِ سفید پیدا کنم.
آنوقت پارچه را ببرم پیشِ بهترین خیاطِ شهر. بنشینم روبرویش و سفرهی دلم را برایش باز کنم. برایش بگویم از سفری که باید بروم. و بگویم از چادرنمازی که باید سر کنم و لبهاش را دورِ صورتم بگیرم و تمامِ سنگفرشها را زیرِ سایهاش قدم بزنم. بگویم که چادرنمازم را قدرِ یکوجب بلندتر بدوزد که وقتی راه میروم، گردوغبارِ روی سنگفرشها را ذره ذره جارو کند. بگویم که چادرنمازم را اگر ممکن است با وضو قیچی بزند و بسمالله بگوید. مامانبزرگ همیشه همینکار را میکرد و بلند میگفت: صرفِ خوشیهات شود الهی!
یکهفته بعدش که چادر را تحویل گرفتم از خیاط؛ دوان دوان بروم تا خانه. روبروی آینه بایستم و با پنج انگشت دست راستم، دو لبهی چادرنمازم را سفت بگیرم زیرِ چانهام و صورتم را توی قابِ لیموییاش تماشا کنم؛ چندلحظه بعدش اما، به جای قابعکسهای روی دیوار اتاق و گلدانِ یاسِ روی میز، توی آینه، انگار چیزی دارد برق میزند از دور. برقی که هی نزدیکتر میشود به چشمهایم و کبوترهایی که همهجا هستند، و آن سنگفرشهای خاکستریِ مسحورکننده..
.
.
.
باید بروم. باید بروم تمامِ پارچهفروشیهای شهر را زیر و رو کنم. باید بروم بلکه این دلِ تنگِ درونِ سینهام، کمی آرام بگیرد. دلی که خیلیوقت است تنگِ مشهدِ توست.