یا رازق الطفل الصغیر.
حالا که اول آبان است و آسمان هم دارد نمنم اشک میریزد؛ شاید بهانهی خوبی باشد برای اولین نامهای که میخواهم پیش از آمدنت، برایت بنویسم. دارم به این فکر میکنم که وقتی نوجوانی سیزده چهارده ساله باشی و از احوالِ روزهای جوانی مادرت بپرسی، من هرچه سعی کنم که آنروزها را دقیق و بدونِ نقص برایت تعریف کنم، به هرحال کم گذاشتهام و دلم راضی نمیشود. برای همین حالا که در آستانهی بیستو دو ساله شدن، زیرِ بارانِ اولِ آبانِ نود و هشت دارم قدم میزنم، می خواهم برایت نامهای بنویسم. تا بتوانی سالها بعد، جوانیِ مرا از زیرِ خروارها روز و ماه و سالِ گذشته، بیرون بکشی و مرا آنطور که باید بخوانی و بفهمی و لمس کنی.