یا صاحب القلوب.
گفتم دل چیز عجیبیست. گفتم دل این حرفهای آدمها را نمیفهمد. گفتم دلتنگی باز میرسد بهم و دست میاندازد دور گردنم انگار که رفیقش باشم. و آرامآرام حلقهی دستهاش دور گردنم تنگتر میشود و تنگتر. تا آنجا که همهی بغضهای مانده توی گلویم را دانهدانه خرد میکند و میفرستدشان توی چشمها و دهانم. آنوقت فرق نمیکند صدای این هقهق را محرمها میشنوند یا نامحرمها؟ گفتم سرم پر از حرف است. گفتم دلم پر از جای لحظههایی است که نباید تمام میشدند و تمام شدند و جای خالیشان شد زخم و حالا یک مشت زخم مانده روی دلم که هر روز، باور کن که هر روز با انگشتهایم لمسشان میکنم و گاه گاه، یکیشان سر باز میکند و دلم دوباره دود میشود توی هوا. هوای تو. گفتم زبان من، زبان آدمهایی که تا به حال دیدهای نیست. گفتم زبانم را بفهم که حرفها دارم. که تا ابدی که هنوز باورش نکردهام حرف توی گلوم جا خوش کرده. که تا ابدی که دیوانهوار لمسش کردهام حرفها دارم. گفتم شبها حال من و ستارهها خوشتر است. گفتم شب که میشود، عرق سرد مینشیند روی پیشانیام و آرامم. گفتم شب که میشود، قفلِ دروازهی خیال میشکند. و من روبروی تمامِ حرفهای ناگفتهام، که روی هم تلنبار شدهاند و خیره نگاهم میکنند، تمام قد میایستم. گفتم خیال، میوهی شیرینی است. گفتم خیال، همان خانهای است که دیوارهایش هرچقدر که من بخواهم، گشاد میشوند. گفتم دیگر شعر نمیگویم. گفتم یادت هست گفتهبودی این استعداد تو چیزی نیست که به راحتی تمام شود. و شد! دیدی یا نه؟ گفتم دلم باغِ بهار کوهستان است. سبز با لکههایی سرخ. گفتم باور نمیکنم که داستان همینطور نوشته میشد، اگر طور دیگری میچرخید چرخِ روزگار. که همهچیزِ این دو داستان سواست. عاشق و معشوق و وصل و فراقش سواست. قرارش هم سواست. گفتم پرم از تشویش. از اگرها و شایدها و اماها. گفتم سکوت، دوای خوبی نبود برای این سنگهای تهنشین شده. گفتم صدام به گوش تو میرسد؟ …