یا کاشف الغم
فکر میکنم به اینکه آنجا ساعت چند است و دلم پر میکشد برای با تو حرف زدن. به وقت تهران ساعت ده صبح است و لابد در ایالت مینهسوتای آمریکا، باید نیمههای شب باشد. دلم پر میکشد برای با تو حرف زدن و دستم به جایی نمیرسد. هعی دنیا، ببین چه به حال و روزم آوردهای. من حتی توی داستانهای رویایی و خیالاتِ شبانهام هم، فکرش را نمیکردم روزی دلتنگِ کسی در آن دوردستها شوم. اصلا راستِ راستش این است که من از تمامِ آمریکا، یکی نیویورکش را میدانستم و فوق فوقش نام واشنگتن یا میامی را شنیدهبودم. من چه میدانستم که آمریکای جنایتکار، ایالتی دارد به نام مینهسوتا که قرار است یکی از خوبترینهای زندگیام را از چنگم دربیاورد؟
توی دلم مرگ بر آمریکا را بیشتر از همیشه میگویم و دستم به جایی نمیرسد. تلگرام را باز میکنم برایت مینویسم “دلم خیلی تنگ شده”. آرام نمیگیرم و دکمهی ضبط صدا را فشار میدهم و شروع میکنم به گفتن و گفتن. کاش بودی و روبرویت مینشستم و دلم را میچلاندم از این همه شلوغیِ دنیا. کاش میشد برگردیم به یکی از آن روزهایی که روی آسفالتِ دبیرستانِ مهدیه مینشستیم و زمان و زمانه را فراموش میکردیم. آنروزها میپنداشتم که برای همیشه میبینمت و برای همیشه میتوانم حرفهایی که شاید با هیچکس جز تو نمیتوان گفت را، توی چشمهایت بریزم. حالا اما چه کوتاه است دستهایمان از حتی چندثانیه دیدن و هیچ نگفتن.
حالا من به تو فکر میکنم و به اینکه در این بینظمترین روزهای زندگیام، چقدر بودنت را کم دارم. و فکر میکنم به دارِ دنیا. و فکر میکنم به خودم و روزهایی که باید قدرِ تو را بیشتر میدانستم؛ پیش از آنکه سرنوشت میانمان به قدرِ دهها کشور و چند اقیانوس، فاصله بیندازد.
چشمهای خیسم را میبندم و تصور میکنم، روزی را که دوباره، گوشهای از ایوانِ آینه میبینمت و به اندازهی تمامِ این چندسال دوری، غبار میتکانیم از دلهایمان.
دوستدارت. ۱۶ آذر ۹۸
۲ دیدگاه
بسم الله الرحمن الرحیم
قال سنشد عضدک باخیک و نجعل لکما سلطانا … 🙂
.
.
.
این ماجرا ها همه شروع یه راه طولانین…
منور کردی نورِ دیده.. 🙂
باقیشو به خودت میگم.