یا دافع البلایا.
لابد خیلیها در این کرهی خاکی، خاطرهی اولین روزِ مدرسه رفتنشان را فراموش نکردهاند، با تمامِ حسهای نابِ تلخ و شیرینش. با آن دلشورهی عجیب و غریبش که توی تمامِ دلِ آدم میپیچید، طوری که آدم دلش میخواست همه چیز را بگذارد و برود به جایی که هیچ جنبندهای در آن پیدا نشود. و یا آن شور و شوقِ منحصر به فردش، وقتی که دوستی در میانِ جمعِ نا آشنا، پیدا میشد و حواسِ آدم را از همهچیز پرت میکرد.
من هم خوب یادم هست که در آن روز چه حالی داشتم. ماهها برای رسیدنِ این روز انتظار کشیدهبودم. نیمههای مرداد صبرم تمام شدهبود و صبرِ مامان را تمام کردهبودم و کشاندهبودمش توی مغازهی کیف و کفش فروشی، تا زودتر از همهی بچههای کلاس، کیف و کفشم را آماده کردهباشم. از نیمهی مرداد تا سی شهریور، روزی دو وعده لباس فرمم را پوشیدهبودم، روبروی آینه ایستادهبودم و هی خیال بافتهبودم از روزهایی که به مدرسه خواهمرفت. کیف و کفشم را هم گذاشتهبودم کنارِ تختِ خوابم، تا هرشب قبل از خواب ببینمشان و از بوی نو بودنشان دلم حسابی خوش شود.
همین منِ دیوانهی پرشور و شوق اما، شبِ سی و یکم شهریور، تا خودِ صبح توی تخت غلت زدم و بیخواب شدم. دلم به هم میپیچید و شور میزد. سرِ کوچکم پر از خیال و حرف و فکر شدهبود. دلم میخواست تابستان، قدرِ سهماهِ دیگر کش میآمد و تمامِ این سهماه را با خیالِ روزِ اولِ مهر میگذراندم. مامان تازه یادم دادهبود که چطوری ساعت دیواری را بخوانم. درست یادم هست که آن شب عقربهی کوچکِ ساعت روی سه بود و عقربهی بزرگش روی شش. در آن روزها من اصلا نمیدانستم که ساعت سه و نیم نصفه شب یعنی چه؟ لابد همینطور که به ساعت خیره ماندهبودم، خوابم برده بود. صبح با صدای مامان که میگفت “پاشو که بالاخره امروز میری مدرسه” از خواب بیدار شدم. همین که چشمهایم را باز کردم دوباره دلم پیچید به هم، خیلی زیاد، خیلی عمیق. طاقت نیاوردم و زدم زیرِ گریه. مامان شوکه شدهبود. من اما نمیدانستم که چرا دارم اینطور اشک میریزم.
یک ساعت بعد، توی صفِ کلاسِ اولیهای مدرسه ای کوچک ایستادهبودم و خوب یادم هست که آن شوقِ تکرارنشدنی، چطور تمامِ قلبم را پر کرد. خوب یادم هست که توی همان صفِ بیست نفره، خیلی زود دوتا دوست پیدا کردهبودم. زینب و هدیه. اگر اشتباه نکنم، داستانم با زینب اینطور شروع شد که توی صف جلوی من ایستادهبود و قدش بلندتر بود و من هیچچیز را نمیدیدم، برای همین با خنده دستم را گذاشتهبودم روی شانههایش و گفتهبودم ” چقدر قدت بلنده ” و همین جملهی کودکانهام، لبخند نشاندهبود روی لبِ زینب و ما باهم دوست شدیم، از آن دوستهای خوب.
گاهی خودم هم باورم نمیشود که بعد از این همه سال، هنوز هم زینب یکی از بهترین های زندگیِ من است. رفاقتی که از یک حرفِ ساده شروع شد و حرفها و دردهای مشترکی، در تمامِ این سالها، دوامش دادند.
حالا در این روزها بسیار به دوستانم میاندیشم. به روزهای شیرینِ دبستان که دلم میخواست یک عالمه دوست داشتهباشم و محال بود کم بیاورم توی حرف زدن با تکتکشان. به روزهای روشنِ راهنمایی میاندیشم و به ذره ذره عمیق شدنِ رفاقتهایمان. به ذره ذره بزرگتر شدن انتخابهایم. و به لحظههایی که خسته میشدم از حرفزدن با بعضیها.
و به روزهای پربرکتِ دبیرستان فکر میکنم. به روزهایی که خدا تهِ تهِ محبت و برکتش را ریخت کفِ دستهای کوچکِ من و آدمهایی را سرِ راهم قرار داد که گمان نمیکنم هیچوقت از زندگیام بیرون بروند. دوستیهایی که عمیق بودند و پر از حرف و دردِ مشترک. حرفها و دردهایی که قرار نیست عمرشان یک سال و دوسال باشد. حرفها و دردهایی که ناتماماند و برای همیشه این رفاقتها را ضمانت میکنند.
نمیدانم چرا و چگونه؟ اما من در اینروزها، دیگر دنبالِ پیدا کردنِ یک عالمه دوستِ جدید نیستم. من در اینروزها، انگار دلم میخواهد با آدمهای کمتری صحبت کنم و در این وادی، دیگر دنبالِ حرفِ مشترکی نمیگردم. دیگر دنبالِ دردِ مشترکی نمیگردم، انگار خیلی حرفها و دردها، توی قلبم ساکن شدهباشند و این قلب، دیگر منقلب نشود. من در این روزها، میخواهم که اگر دوستانی فقط به تعداد انگشتانِ دستهایم داشتهباشم، اما دوستیهایی عمیق داشتهباشم؛ با حرفها و دردهایی مشترک که گاه حتی در نگاههایما رد و بدل میشوند.
منِ این روزهایم را اگر بگذارم کنارِ منِ روزهای دبستان، میبینم که چقدر تنهاتر شده. میبینم که چقدر کمحرفتر شده. میبینم که چقدر آدم آمده و چقدر هیچ نمانده از آن آدمها.
و میبینم که چقدر ریشه دوانده بعضی دوستیها توی قلبم. و میبینم که این چشمه، هرچند کوچکتر، اما زلالتر شده.
من در این روزها، از کنارِ خیلیها میگذرم، بدونِ حتی ذرهای هوسِ سخن گفتن و سخن شنیدن. توی جمعم و از تنهاییام حظ میبرم، بدونِ حتی ذرهای احساسِ ترس. توی چشمهای آدمهایی که روزگاری، به قلبم نزدیک بودهاند، نگاه میکنم و رد میشوم و دلم خوش است به همان چندتا عزیزی که توی قلبم جا خشک کردهاند.
بیخیالِ باقیِ دنیا، میگذرد این روزهای من؛ بیحرفِ مشترک، بیدردِ مشترک.
۲ دیدگاه
تا میای حرف بزنی، انگار یه چیزی از درون آدم میگه بیخیال بابا بگی که چی بشه! بعد همینجوری هی نمیگیم و میریزیم تو خودمون…
هعی فاطمه!
فقط هعععی 🙂
میدونی
خیلی خوبه که تو هستی!