یا غافر الذنب..
روزِ دومِ پیادهرویمان بود. اگر اشتباه نکنم عمودِ هشتصد تا نهصد را داشتیم میرفتیم. سرِ ظهر بود و آفتاب صاف میخورد وسطِ کلهی آدم. بیشترِ همسفرها ترجیح دادهبودند چندساعتی را استراحت کنند تا آفتاب هم کمی از تک و تا بیفتد. ما اما مثلِ دو دیوانه که انگار میخواستند روی خورشید را کم کنند، به راهرفتن ادامه دادیم. سرم پر بود از فکر. فکرهایی که از لابلای هم میگذشتند و سر و تهشان را نمیشد پیدا کرد. هر پنج عمود، دو جفت از این آبهای بستهبندی شده برمیداشتیم. دو تایش را میریختیم روی سرمان، دو تایش را سر میکشیدیم. دلم میخواست یک نفر بیاید و ذهنم را از وسطِ آن بازارِ شام بکشد بیرون؛ دلم میخواست مثلِ آن آدمخوبهای با اراده، این سرِ در حالِ انفجار را کنترل کنم. اصلا دلم میخواست یکنفر بیاید و بزند درِ گوشم تا به خودم بیایم. ساعتم را نگاه کردم. دو ساعت گذشته بود و حالا عقربهها پنج را نشان میدادند. خورشید داشت آرام آرام پایین میرفت. پاهایم دیگر نا نداشت. تا اینکه صادق گفت: ” برویم پیشِ آن موکب یک کمی آبِ غیرِ پاستوریزه بخوریم! “. از اولِ سفر قرار گذاشتهبودیم همهچیز بخوریم از دستِ خادمهای اباعبدالله. علیالخصوص آب! رفتیم و کنارِ موکب ایستادیم. صادق لیوانِ اولش را سرکشید و دومی را برداشت. من داشتم لیوانِ اول را مینوشیدم که احساس کردم تهِ لیوان چند تکهسنگریزه میبینم. لیوان را گذاشتم روی میز و بلند گفتم: این چی بود تهِ لیوان؟
نمیدانم توی آن چندثانیه چه بلایی سرِ گوشهایم آمدهبود، چه بلایی سرِ چشمهایم آمدهبود، چه بلایی سرِ دستهایم آمدهبود که صدای آقای موکبدار را نشنیدم که سعی داشت به من بفهماند که آن تکههای تهِ لیوان، هلِ خورد شده است. همین! من اما توی همین چندثانیه، مثلِ دیوانهها بدونِ آنکه بشنوم آن آقا چه میگوید، رویم را برگردانده بودم و رفتهبودم و حتی صدای صادق را هم نشنیدهبودم که داشت وسطِ جمعیت صدایم میکرد.
چند لحظهای گذشت تا به خودم آمدم و فهمیدم که چه کردهام. صادق هاج و واج نگاهم میکرد و نمیدانست چه بگوید. سرم دوباره شروع کرد به چرخیدن. من با خودم چه کردهبودم؟ من با خادمِ حسین چه کردهبودم؟ من چه کردهبودم با دلی که با عشق آن لیوان را پر کردهبود؟ و با دستهایی که آن هلها را کوبیده بود و خورد کردهبود؟ منِ بیچشم و روی قدرنشناس چه کردهبودم؟
نزدیک به سی عمود دور شدهبودیم از آن موکب. دیگر طاقت نیاوردم و زدم زیرِ گریه. نشستم گوشهی راه و های های گریستم. درست مانندِ کودکی که مادرش با او قهر کردهباشد، بی اراده و با صدای لرزان، میگفتم: “غلط کردم، غلط کردم”. من کی باشم که اصلا گلایه کنم سرِ سفرهی ارباب؟ من کی باشم؟ من کی باشم؟
نشست کنارم ” اشکالی ندارد. اصلا بیا برگردیم عذرخواهی کنیم”
روی دوباره دیدنِ آن آقا را نداشتم. لابد اگر برمیگشتیم میخواست مردانگی را در حقِ ما تمام کند و دعوتمان میکرد که کنارشان شام بخوریم. یا اینکه خودش را میزد به آن راه که “من اصلا چیزی یادم نمیآید” . یا مثلا گوشهی دشداشهی سفیدش را بالا میآورد و عرقِ پیشانیاش را پاک میکرد و میگفت: “فدای سرِ زائرِ حسین” . آنوقت منِ بیچاره ذره ذره آب میشدم و میسوختم. از شرمِ اینکه او چقدر مردِ راه است و من چقدر پرتم از قصه. از شرمِ اینکه صاحبِ این مسیر، در کنارِ ماست، شاهدِ نفسنفس زدن های ما و قدمهای ماست، شاهدِ لبخندها و اشکهای ماست و شاهدِ آن لحظهای که دستِ خادماش را رد کردم. بدونِ آن که بدانم دارم چه میکنم؟
گفتم “نه. روی دیدنش را ندارم؛ عوضش از حالا تا آخر سفر او را شریکِ همهی لحظههایم میکنم”
صادق لبخند زد. من اما هنوز دلم پر بود از خودم. انگار که بالاخره از هزارتوی ذهنم رها شدهباشم و تنها یک فکر برایم باقی ماندهباشد. فکری که ناگزیر به گریه میاندازدم. فکری که تا آخرین روز با من ماند.
چهرهی آن مرد را هنوز که هنوز است فراموش نکردهام و هنوز هم وقتِ روضهها به یادش میافتم. از آن عراقیهایی بود که فارسی را خوب حرف میزد. پیدا بود چندسال است که دارد خادمی میکند و خدا میداند چند رهگذر، در تمامِ این سالها، از دستش آب نوشیدهاند. و خدا میداند چند قلب، وقتِ رسیدن به عمودِ هزار و چهارصد، یادش کردهاند.
آری، این مرام حسین است که اگر در مسیرش باشی، حتی بدیها برایت حسنه میشوند. این مرام حسین است که آدمها را شرمندهی محبتش میکند. این مرام حسین است که حتی گناهکارها را هم به حرم راه میدهد. این مرامِ حسین است…
۱۰ دیدگاه
وای عجب خاطرهای…
هیچی نمیتونم بگم واقعا
و فقط دلم میخواد برگردم به اون روزا…
کاش زنده باشیم و بازم سالِ دیگه بریم پابوس..
کاش.…
ممنونم فاطمهی عزیزم ❤
هعییی،همین آفتابِ سوزانِ این راه را آرزوست…
قلمتون مثل همیشه شیرینه(:
آخ گفتی فاطمهبانو…
قربان تو 🙂
کار حسین دلبریه .. 🙂
چقدر خوشگل واسمون دلبری میکنی اقا جون… :))))
که الان اینطوری در فراق حرمت بسوزیم و با یاد خاطراتمون سرکنیم تا باز مرامت مارو شرمنده کنه و راهی کربلا بشیم با کوله باری از گناه….!!
خییلی دلم تنگ کربلاست..با خوندن این خاطرتون یاد سفر دلچسب و بی نظیر امسالمون افتادم…دلم لرزید..اجرتون با اقا..
حق گفتین!
پس دعا کنید که دوباره بطلبن همهمون رو… : )
انشاءالله دوباره قسمتتون بشه
خوشحال میشم به وبلاگ منم سری بزنید
من از هم دانشگاهی هاتون هستم
ممنونم انشاالله.
چشم اگر فرصت بشه حتمن : )
از تقریبا بیست روز پیش تا این ولادتهای ماه شعبان با اینکه سر زده بودم به اینجا، ولی ندیده بودم این نوشته رو. فکر کنم قسمت بود این روزها بخونمش…
پس دعا کن برای میمِ روسیاه…
راستی خوش اومدی جانم💚