یا قادر علی کل شی.
مادر شدن؟ دیگر هیچوقت تنها نبودن؟ تا آخرِ عمر دلتنگ و دلنگرانِ کسی بودن؟ مادر شدن؟ من؟ من؟ منی که عاشق تنهاییهایم بودهام و هستم حتی بعد از ازدواج؟ منی که هنوز دلم میخواهد تنهایی بروم توی یک کافه بنشینم و تنهایی قدم بزنم تا هرکجا که شد؟صادق! تو به برای من همهی اینها را فراهم کردی. درکم کردی. فهمیدیام که چقدر محتاج این دقیقههای تنهاییام. فهمیدیام که چقدر حالم را خوب میکند این غرق شدن توی خودم. حتی آنقدری فهمیدیام که توانستی کنارم بمانی و توی تنهاییام شریک شوی. آرام، بیصدا، همراه، انگار که من با خودم تنها باشم. اما عزیزِ من. اینروزها که کمتر از سه ماه به آمدنِ دخترمان ماندهاست، شور افتاده به دلم. شور افتاده به دلی که با تمامش، تو را و دخترمان را دوست دارد. دوستش دارم صادق. خیلی دوستش دارم. خیلی بیشتر از چیزی که فکرش را میکردم. انگار هر لحظهای که از با من بودنش میگذرد، بیشتر عاشقش میشوم و همین عشق مرا میترساند. ترسی همینقدر بزرگ و عمیق. ترس از اینکه این عشق تمامِ من را از من و تو بگیرد و مالِ خودش کند. ترس از اینکه چیزی از تنهاییهایم و از منِ تنهاییهایم باقی نگذارد برایم. ترس از اینکه تمامم بشود دوتا چشم و یک دل که پیِ یک نفرند. دخترمان. مادر شدن، اینگونه مادر شدن، خوب است اصلا؟ بعید میدانم. بعید میدانم و میدانم که برای مادرِ خوبی بودن قبل از هر عشقی، باید خودم را نگه دارم، هرقدر هم اندک، اما باید خودم را نگه دارم، اندک اما پررنگ تر از همیشه. باید چیزی داشتهباشم که بماند برای تنهاییهایم و تنهاییهایمان. باید مادری باشم که وقتی دخترمان خواست دربارهام حرف بزند، بتواند چیزهایی بگوید از منِ من، از منی که تو عاشقش شدی، از منی که عاشقت شدم. اینبار از پیشم نرو. بمان و میان تنهاییهایم کنارم باش. مثلِ همیشه، آرام و همراه، استوار و متین. بمان و کمک کن که از این ترس عبور کنم. بمان و کمک کن که همان زنی باشم که عاشقش شدی، همان زنی باشم که عاشقت شد. بمان و کمک کن که برای دخترمان پدر و مادری باشیم که باید. پدر و مادری که هویت داشتن را و لذت بردن از تنهایی را به دخترکمان بفهمانیم. بمان و از پیشم نرو. برای تمامِ عمر. نه. برای ابد.
۱ دیدگاه
🙂