به نام خدا.
ما از آن خانوادهها نبودیم که اهل ساز و آواز باشند، اما خب بابا و مامان بدشان نمیآمد که گاهگاه توی ضبط ماشین، یکی از آن نوارهای قدیمی بگذارند. مامان طرفدار آهنگهای اصفهانی بود. آن روزها تازه آلبوم “دلقک” آمدهبود بیرون و حسابی هم ترکاندهبود. بابا هم نوار آلبوم دلقک را برای مامان خرید و بیشتر از همه همان ترک دلقک را گوش میدادیم. بابا اما خودش دیوانهی سراج بود. آهنگهای سراج که توی ماشین پخش میشد، بابا همراهش میخواند و روی فرمان با انگشتهایش ضرب میگرفت و کیف میکرد. انگار که خودش میخواند و خودش مینواخت. من هفت سالم بود و هنوز یادم هست که از میان تمام ترکهای سراج، بابا “ای یوسفِ خوشنام ما” را بیشتر از همه دوست داشت و وقتی میرسید بهش، دو سه بار پشت سر هم پلیاش میکرد. من و زینب هم حفظ شدهبودیم و بعضی تکههایش را غلط یا درست میخواندیم همراه بابا. بعدها بابا کمتر سراغ موسیقی و آهنگ رفت، اما معلوم بود که وزن و آهنگ و موسیقی، توی خونش است. حرفهای سادهی روزمرهاش را هم با وزن و آهنگ میزد، تیتراژ سریالها را دقیق گوش میکرد و بعضیهاشان را که حسابی بودند، میگفت که برایش دانلود کنم که همیشه داشتهباشدشان. مثلِ تیتراژ پایانی روز حسرت که غزل مولانا را میخواند ” روزها فکرِ من این است و همه شب سخنم؛ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم” . از همان روزها بود که فهمیدم موسیقی توی خون من هم هست. نه اینکه یک استعداد خارقالعاده و از این حرفها داشتهباشمها، نه؛ قصه این بود که موسیقی با روح و روان من همان کاری را میکرد که هیچکس از پسش برنمیآمد. نُتها و ضربآهنگها جذبم میکردند. میتوانستم به سادگی با شنیدن آوازهای شجریان اشک بریزم و یک ترک را، ده بار پشت سر هم بشنوم و خسته نشوم. من هم مثل همهی آدمها گمشدههایی داشتم توی دنیا و یک روز احساس کردم که موسیقی، گمشدهی من است، یکی از گمشدههایم. شبها، برای من اولِ داستان بود. گوش میدادم و تشنهتر میشدم. پاپ و سنتی، فرقی نداشت و بعضی شبها، از شدت کمخوابی، سردرد میآمد سراغم. موسیقی، گمشدهای بود که هرچه خودم را داخلش غرق میکردم، آرام نمیشدم. دلم میخواست به همه بفهمانم که وقتی “منم سرگشتهی حیرانت ای دوست” را گوش میدهم، تمام روحم درد میگیرد، یک دردِ عمیقِ دوستداشتنی. دلم میخواست بگویم که چرا با شنیدنش اشکهایم دانه دانه میریزند اما نمیتوانستم. انگار که واژهها کمتوان باشند. من آن روزها درد فراق را نمیدانستم چیست و عاشق هم نشدهبودم. سالها گذشت و منِ روزهای نوجوانی، دیگر جوانی بود که خیلی چیزها را بهتر میفهمید. آدم هرچه بزرگتر میشود، اگر راهِ دنیا را اشتباهی نرفتهباشد، دردهایش هم بزرگتر میشوند و من عبور کردهبودم از روزهایی که تنها غصهام این بود که مامان ما را پارک ببرد و عبور کردهبودم از روزهایی که غصههایم داشتند قد میکشیدند اما هنوز قدشان نمیرسید با بالای آن دیواری که از بالایش همه چیز را بشود دید. منِ روزهای جوانی اما، دردها و غصههایی داشت که گاهی توی دلش هم جا نمیشدند و غصهی بزرگتر این بود که این دردها را نمیشود توی واژهها ریخت..نمیشود از دردِ وجودِ غریبانهی انسان نوشت. نمیشود تنهاییِ مطلق انسان را نوشت، در حالی که در تمامِ این هستی ناتمام، سرگشته و حیران شده. نمیشود میلِ به عدم را نوشت و نمیشود با زبان واژهها فریاد زد که هیچ! واژهها کم میآورند. واژهها خیلی کم میآورند و درست همینجاست که صدای نواختن سهتاری، به تو میفهماند که شاید برای دردهای مشترک اما مگوی آدمها، نواختن، راه بهتری باشد…حالا این منم که بعد بیست و سه سال، بیصبرانه انتظار میکشم که حرفهای مگویم را به سرِ انگشتانم بسپارم. شاید به اندازهی چندلحظه، روحم را آرامتر و صبورتر ببینم.
۲ دیدگاه
سلام خانم زارعی شرمنده اینجا مزاحمتون شدم؛ از طریق اینستاگرام متوجه شدم این وبلاگ برای شماست
من دانشجوی دکتری مدیریت هستم و علاقمند به خانمی شدم، خواستم بدونم معیار های انتخابی دانشجوهای دندان پزشکی قم برای ازدواج چه مواردی هست، آیا قصد خانم ها فقط ازدواج با هم رشته ای یا رشته های علوم پزشکی هست
سلام. متاسفم که اینقدر دیر جواب میدم.
قطعا معیار همه خانم ها برای ازدواج یکی نیست.
توی دانشکده ماهم هستن خانم هایی که اتفاقا نمیخوان با همرشتههای خودشون ازدواج کنن.