یا من الیه ترجع کل شی
توی عمرِ کوتاهم که دیگر دارد به نیمههای دهه سومش نزدیک میشود، همهچیز طوری چیدهشد که سهم من از قبرستانها و آرامگاهها فقط یک قصه باشد، البته تا اینجای کار! و آن یک قصه برای مامانجون بود. وقتی دوم دبیرستان بودم، یکی از روزهای مهر، ناظم مدرسه وسط مراسم صبحگاه آمد و بهم اشاره کرد که بیا دفتر. توی دلم گفتم که خدا میداند اول سالی چه خوابی دیدهاند برایم. و دیدهبودند. خواب بدی دیده بودند. وقتی رفتم خانم مدیر داشت با پدرم صحبت میکرد و من فقط شنیدم که گفت: تسلیت عرض میکنم. پاهایم شل شد. زانوهایم تاب تحمل ایستادنم را نداشتند دیگر. نشستم روی زمین و دست هایم را گرفتم دور سرم. باقی اش را یادم نیست که چطور گذشت. که چطور بابا آمد دنبالم و از قم تا جنوب را رفتیم. یادم نیست که چند بار توی راه همه با هم زدیم زیر گریه و چند بار هر کداممان، تنهایی، سرمان را تکیه دادیم به پنجرههای جلو و عقب ماشین و اشک ریختیم. از آن روز خیلی سال است که میگذرد و زندگی همیشه طوری جلو میرود که بعضی خاطرات را برای تو تکرار کند، بلکه رد زخمهایشان را بتواند دوباره پررنگ کند، دوباره تازه کند. شب، مالِ اهل شب است و هر ماجرایی که در شب آغاز شود، غریبانهتر. شب بود. بار دوم را میگویم. و مهم نیست که چطور و از کجا خبردار شدم. مهم نیست که توی دلم، چیزی تکان خورد. مهم نیست که شبانه اشک ریختم. حتی مهم نیست که من با کسی که رفتهبود، هیچ نسبتی نداشتم. مهم این است که وقتی ماجرایی در شب آغاز میشود، غریبانهتر است. شبیه این غم دوم. و باید گذاشت که غریبانه بماند. مامانجون که رفت، من توی همهی مراسمهایش بودم. بجز روز اول که عمهها جیغ زدهبودند و صدای گریهشان را شاید فرشتههای آسمان هفتم، شنیدهبودند. توی مراسم تشییع بودم. وقتی که جنازه را آوردند و ما برای آخرین بار دیدیمش، وقتی که گذاشتندش توی قبر و بابا رفته بود کنارش و زار میزد. اما توی ذهنم کمرنگ شده بود ماجرایش. و با این غم دوم، وقتی که رسیدیم گلزار، دلم مثل خانهی نیمسوختهای، ویران شد و ریخت. زخم کهنه داشت زنده میشد. آهسته آهسته. اینبار اما دورتر ایستاده بودم و تماشا میکردم و اشک… و توی سرم هزار فکر بود. باور کن که هزار فکر بود توی سرم. من اغراق نمیکنم وقتی که میگویم سرم دارد میترکد. باور کن که همیشه میترسم یکروز سرم بترکد و لاشههای فکرهایم همه جا پخش و پلا شوند و داستانم اینطور تمام شود. باور کن که این فکر احمقانه را هم همیشه وصل میکنم به فکرهای احمقانهتری که توی سرم جا نمیشوند دیگر.. اینبار دور تر ایستاده بودم و سعی کردم همهچیز را خوب توی سرم هک کنم و توی قلبم. اشکهایی که قلبم را سوزاند. بوی خاکی که هنوز پیچیده توی سرم. صدای آن آقایی که میگفت معلوم نیست کی نوبت ما میشود. صدای گریهی زنها را. و صدای گریهی مردها را….
چاووشی خوب است. آنقدر خوب که توی هر معضل و گرفتاری، لااقل یک تکه از آهنگهایش هست که وصف حال آدم میشود.
مثل الان که این وصف حال من است.
“زیاد یاوه میگویم گره بزن زبانم را”
۱ دیدگاه
از شبی حرف زدی که تا عمر دارم بهش فکر میکنم و قلبم آتیش میگیره. شبی که برای آخرین بار دیدمش و چند ساعت در سکوت باهامون خداحافظی کرد. شبی که ای کاش دو دقیقه برای بار آخر صداشو میشنیدم حداقل که اینطوری تو این همه سال حسرت چنگ نزنه به در و دیوار وجودم.
حقیقتا گره بزن زبانم را که این حسرتها و حرفهای ما تمومی ندارند.