یا من الیه ترجع کل شی
توی عمرِ کوتاهم که دیگر دارد به نیمههای دهه سومش نزدیک میشود، همهچیز طوری چیدهشد که سهم من از قبرستانها و آرامگاهها فقط یک قصه باشد، البته تا اینجای کار! و آن یک قصه برای مامانجون بود. وقتی دوم دبیرستان بودم، یکی از روزهای مهر، ناظم مدرسه وسط مراسم صبحگاه آمد و بهم اشاره کرد که بیا دفتر. توی دلم گفتم که خدا میداند اول سالی چه خوابی دیدهاند برایم. و دیدهبودند.