به عزت و شرفِ لا اله الا الله..

یا من الیه ترجع کل شی

 

توی عمرِ کوتاهم که دیگر دارد به نیمه‌های دهه سومش نزدیک می‌شود، همه‌چیز طوری چیده‌شد که سهم من از قبرستان‌ها و آرامگاه‌ها فقط یک قصه باشد، البته تا اینجای کار! و آن یک قصه برای مامان‌جون بود. وقتی دوم دبیرستان بودم، یکی از روزهای مهر، ناظم مدرسه وسط مراسم صبح‌گاه آمد و بهم اشاره کرد که بیا دفتر. توی دلم گفتم که خدا می‌داند اول سالی چه خوابی دیده‌اند برایم. و دیده‌بودند.

خواندن ادامه مطالب