یا فتّاح.
برای اینکه پا بگذارم روی دلی که دیگر به هر نوشتهای راضی نمی شود،
برای اینکه بیمحلی کنم به انگشتهایی که دیگر مثل قبلترها تند و تند روی دکمه های کیبورد فرو نمیآیند،
برای اینکه زدهباشم توی گوشِ ذهنی که حسابی تنبلیاش گرفته از آسوده و آسان قلمزدن و دارد روز به روز درگیر تکلفها و سختیها می کند خودش را،
و برای هزار و یک بهانهی دیگر، خودم را کشانکشان آوردهام توی اتاق و نشاندهامش روبروی لپتاب و یک بند توی گوشش میخوانم که فقط بنویس. چند خطی بنویس. اصلا چرت و پرت بنویس. ولی بنویس.
خود بیچاره ام هم هاج و واج مانده و دارد دستوپا میزند وسط گنگ ماندن و زبان باز کردن.
اما بالاخره تا کی میتوان ساکت ماند و هیچ نگفت و از سرخیِ طلوع تا آتشِ غروب، حرفها را فقط ریخت توی سری که دیگر جا ندارد؟
نه. نمی شود. باید بریزمشان بیرون. یکی یکی و به صف.
باید خلاص کنم خودم را.
باید بنویسم از شو آفِ این روزهای دنیا. از لحظههای روشنِ آبان که هیچکس حواسش نیست دارند تمام میشوند و یازدهماه فاصله چیزِ کمی نیست. باید بنویسم از چشمهای جدیدم که دارند دنیا را جور دیگری میبینند. و از بیست و دوساله شدن که برایم شبیه هوای خنکی شده که انگار دارم میدوم به سمتش. باید از آب بنویسم و از لذتِ تشنگی و سیرابشدن و بگویم که همین دو واژه، شاید معنای تمامِ زندگی باشد. و گاه نامهای بنویسم، به سالیانِ پَس و پیشِ عمرم.
این روزها حسی روان تر از رود و روشن تر از آفتاب، در من جریان دارد. چیزی شبیهِ آرامشِ موسی، وقتی که میان آب های نیل، به سوی قصرِ فرعون روانه اش کردند. باید از این احساس بنویسم. خیلی زود. خیلی زود.
+ فتّاح یعنی کسی که قفل ها را باز می کند. قفل های بسیار را. قفل های سفت و سخت را.