یا رفیق و یا شفیق.
شاید چهارسالِ پیش، درست همین وقتها، درحالی که از تمامِ کتاب های تست ریاضی و فیزیک و زیست خسته بودم، گوشهی اتاقم کز کردهباشم و از خودم پرسیدهباشم “به راهت مطمئنی؟” و این را میدانم که جوابِ قانع کنندهای به خوردِ دلم ندادهام و فقط به مامان فکر کردهام و به بابا و بعد از آن هم به زینب فکر کردهام که داشت پزشکی میخواند و حالا این من بودم که باید راه خواهر بزرگم را ادامه می دادم. اما چرا؟